سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می توان عاشق بود

من از این شهر حرف می زنم :شهری با شبهای سیاه و روزهای خاکستری با همان کوچه ای که خانه ما ان

جاست/

و خانه تو دور تر در کوچه ای که دیگر بن بست نیست

من از این شهر حرف می زنم با هزاران رنگ بی رنگش و هزاران هزار دروغ صادقش


شهری که تو می شناسی و همه می شناسند:شهر شناسنامه هایمان با جوهر مشکی/ناخوانا

من فقط حرف می زنم /فریاد نمی زنم

****

مردمان این شهر را باغهایی است بادرختان سرو ودیوارهای که انقدر بلند ترند که کلاغها هم

قدرت پروازشان نیست


مردمان این شهر حرف می زنند-همیشه حرف می زنند و فقط حرف می زنند:کتاب می خوانند و فقط

کتاب می خوانند

کتابهای سخت تر از کتابهایی قطور و همه را از بر می کنند و در مهمانی هایشان

فقط حرف می زنند/از انچه از بر کرده اند.

مردمان این شهر حرف می زنند از عشقهایشان و همیشه اشک می ریزند و خود کشی می کنند


انگا ر تاریخ دروغ گفته است اینجا مهد درد است

مردمان این شهر هم چنان که پیمان می بندند/می گریزند و همچنان که می گریزند سخت

مظلوم می نمایند/


مردمان این شهر هم چنان که از بستری به بستر دیگر می روند سجاده شان را بر دروازه گناه

پهن می کنند

و گاه گاه شمع روشن می کنند...بستری رنگین تر می طلبند برای شبی که

در پیش است

و انگار می کنند طلب توبه است از خدایی که نهان است در کتابی برایشان

و هر روز بر سر مناره ای فریادش می کنند/همین


مردمان این شهر گاه گاه در میان این بسترهای روزمرگی انگار از سر غفلت


معصومیتی را در بطنشان مهمان می شوند

مهمانی که چشمهایش بسته است تا هیچ نبیند


می توان عاشق بود به این مهمان و دیگر هیچ از این شهر ندید


حتی اگر این مهمان فردا با دروغی هرگز متولد نشود

می توان عاشق بود!

باز هم می توان عاشق بود

-------------------------------------------------------